حسین رفت ...
پدرم کارمند دولت بود.ده سال داشتم که اونو از دست دادم.مادرم غیر از من، دو پسر دیگه هم داره که هر دو ازدواج کردن.از هفده سالگیم چشم مادرهایی که پسر جوون داشتن به دنبال من بود.تربیت خونوادگی ما، به من که سال آخر دبیرستان رو میگذروندم، اجازه نمیداد خودم کسی رو بپسندم و یا به عبارتی عاشق بشم، چون از بچگی توی گوشم خونده بودن که پسرا گرگن و ما میش و همیشه باید میش از گرگ فراری باشه.تازه دیپلم گرفته بودم که خونوادهای مومن که در همسایگی ما بودن، به خواستگاریم اومدن.پسرشون معلم بود، ولی سالی یکی دو بار به جبهه میرفت.اون آقا، شب خواستگاری هم با همون لباس نظامی همراه خونوادش به خونه ما اومد.نمیدونم چطور شد که همون شب اول قبول کردم که زن اون که اسمش حسین بود بشم.اون قدی بلند و چشم و ابرویی مشکی و بهم پیوسته داشت و وقتی نگاهش رو به من دوخت، همه بدنم خیس عرق شد.تا اومدم به خودم بجنبم، اونو توی اتاقی خلوت روبروی خودم دیدم.ازش تنها یک چیز خواستم و اون هم این بود که به من وفادار بمونه و اون هم قبول کرد.از رفتار و طرز برخوردش خوشم اومد.یک هفته بعد سر سفره عقد نشستیم و قرار بود پس از عروسی جبهه و جنگ رو رها کنه و بچسبه به تدریس و مدرسه.
پدرش طبقه دوم خونه خودش رو در اختیار اون گذاشته بود و ما جهیزیه مختصر منو که پدرم در دوران حیاتش به سختی تهیه کرده بود توی هال کوچیک و دو اتاق چیدیم.شب عروسی ما شب قشنگی بود.همه دوستام رو دعوت کرده بودم.حسین به اندازهای مومن و متدین بود که راضی نشد در قسمت زنانه در کنار من بشینه.شاگردای مدرسهای که در اون تدریس میکرد، به قدری دوسش داشتن که حیاط ما رو پر از گل کرده بودن.یک ساعت پیش از اون که ما رو دست به دست بدن، یکی از همرزماش نامهای بهش داد.نمیدونم توی اون نامه چی نوشته بود که حسین وقتی اونو خوند، روی صورتش عرق نشست.اون نگاهی به من انداخت و آب دهنش رو قورت داد و گفت: ایکاش عروسی ما یک هفته به تاخیر افتاده بود.
گفتم : چرا، مگه چی شده؟
اما حرفی نزد.
خلاصه به حجله رفتیم.حسین گوشه تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.خیلی منقلب بود و آروم و قرار نداشت.گاهی دستاش رو به هم میزد و خودش رو سرزنش میکرد.وقتی با اصرار من روبرو شد گفت: فردا باید خودمو به جزیره مجنون برسونم و اطلاعاتی رو که فقط من میدونم، در اختیار فرمانده بذارم.امشب میخوام تا صبح فقط نگات کنم.
بدون اینکه لباس عروسی رو از تنم بیرون بیارم، سرم رو روی زانوش گذاشت و هر دو به هم خیره شدیم، حتی پلک زدن هم یادمون رفته بود.اونقدر نگاش کردم که خوابم برد و وقتی بیدار شدم، دیدم لباس دامادیش به جا رختی آویزونه، ولی از خودش اثری نبود.
این هم از عروسی من، شب توی حجله روی زانوی حسین خوابم برد و دو روز بعد جنازه خونین اونو تحویلمون دادن ...
شاید به نظرتون داستان کمی و سبک و کلیشهای بود.تقابل همیشگی عشق زمینی و عشق الهی ... نمیدونم ... شاید حق با شما باشه ولی داستان روی من تاثیر خاصی داشت ، شما رو نمیدونم ... یا حق