سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصر عشق

نظر

مژه هایم سنگینی می کند

دلم می خواهد چشمانم را ببندم و لحظه ای دور از این هیاهوی زندگی باشم

اما مگر یاد تو می گذارد !

هر لحظه یاد تو ، اسم تو ، نگاه تو در ذهنم تداعی می شود

و من نمی توانم ثانیه ای را به تو فکر نکنم و آرامش یابم !

به هر سو که می نگرم تو را در آنجا می یابم

اما خوب می دانم که رویایی بیش نیست !

با خود می گویم بگذار که یادش در ذهنت بماند همچون شبهای دیگر

چشمانم را می بندم !

خود را در باغی سبز می بینم که درختهایش سر به فلک کشیده

و تو را در آن دور دست

که بر روی نیمکتی از برگریزان نشسته ای

نگاهم می کنی و لبخند می زنی !

قلبم از شوق دیدارت می تپد

دوان دوان به سوی تو می آیم تا دستانت را لمس کنم

و تو را در آغوش خویش بگیرم

اما تا دو سه قدم مانده به تو

چشمهایم باز می شود و من خود را در تاریکی فرو افتاده شب می بینم !

با دست ، خیسی گونه هایم را لمس می کنم

در می یابم که حتی خواب هم با من دشمنی دارد

که نمی خواهد دور از واقعیت تو را به من برساند !

سکوت حکمفرما می شود ،

دوباره به خواب می روم

اما این بار با چشمانی باز به روی حقیقت تلخ بی تو بودن !