سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیایش داریوش

نظر

عاشق این ترانه ی داریوشم

هروقت گوش می کنم گریم می گیره....

خیلی باحاله.....

---------------------


خــــــــدایـــــم


خــدایــم آه ای خــدایــم صدایت میزنم بشنو صدایــم

شکنجــه گاهین دنیا جایــم به جرم زندگی این شد ســزایم

آه ای خدایم بشنو صدایم

مرا بگذار با این ماجرایم نمی پـرســم چرا این شد ســزایم

آه ای خدایم بشنو صدایــم

گلویم مانده از فریاد و فریاد ندارد کس از غم  مرگ صدا را

به بغض در نفس پیچیده سوگند به گلهای به خون غلتیده سوگند

به ماه در ســوگواره جاودانه که داغ نوجوانان دیده سوگند

خدایا حادثه در انتظار است به هر سو باد وحشی در گذار است

به فکر قطره آب لالــه ها باش که خواب گل به گل کابــوس خار است

خدایایم ای پناه لحظه هایــم صدایــت می زنــم با گریه هایم

صدایــت میزنم بشنو صدایــم بشنو صدایــم

الهی در شب قبرم بســوزان ولـــــی

من محتاج نامردان مگردان عطا کن دست بخشش همتــم رو

خجل از روی محتاج مگردان

الهی کــیفرم را می پذیرم که از تو ذات خود را پس بگیــرم

کمک کن تا که با ناحق نسازم برای عشق و آزادی بمیــرم

خدایـــم ای پناه لحظه هایم صــدایت میـزنم با گریه هایــم

صـــدایت می زنم بشنو صدایـــم


------------------------------

دانلود یکی از نیایش های داریوش:

http://www.4shared.com/file/66466844/a8ed0607/Dariush_NiyayeshwwwDariushLineblogfacom.html



این شعر تقدیم به همه ی مادرهای مهربان ایرانی: «اسیر»

نظر



ترا میخواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

توئی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

 

ز پشت میله های سرد وتیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش آید

و من ناگه گشایم پر به سویت

 

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

 

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

 

ز پشت میله ها هر صبح روشن

نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر میکنم آواز شادی

لبش با بوسه می آِید بسویم

 

اگر ای آسمان خواهم که یکروز

از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

 

من آن شمعم که با سوز دل خویش

فروزان میکنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان میکنم کاشانه ای را

                                            «فروغ»



نا مهربون(غزال)

نظر


یادش بخیر شبایی که ترانه ی نامهربونو گوش میکردم........... 

------------------------------------------------------

امشب به یاد بودنت ، تا صبح با سازم میخونم




برات هزار تا شعر میگم ، تا بدونی دوستت دارم



یادم میاد پشت سرم ، با چشم گریون داد زدی



که قسم به اشک من ، به قلب من تو چنگ زدی



نا مهربون اینجوریه ، رسم و رسوم عاشقی



میگی هنوز دوسم داری ، من که ندیدم اینجوری



نا مهربون اینجوریه ، رسم و رسوم عاشقی



میگی هنوز دوسم داری ، من که ندیدم اینجوری



من که ندیدم اینجوری



گفتی بیا تموم کنیم ، ترس از حسودا نکنیم



اگه بخوای باز میتونی ، بعدا به چنگم بیاری



تو رو قسم دادم به جون جفتمون ، به تموم لحظات خاطراتمون



اما تو گفتی نمیشه ، اینجا باید تموم بشه





نظر

اما
   با این همه
تقصیر من نبود
                  که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم

اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست

از خوبی تو بود
               که من
                        بد شدم!

                               از : قیصر امین پور



گریه کنم یا نکنم(گوگوش)

نظر



گریه کنم یا نکنم

حرف بزنم یا نزنم

من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم

با این سوال بی‌ جواب ، پناه به آینه می برم

خیره به تصویر خودم ، می پرسم از کی‌ بگذرم



یه سوی این قصه تویی‌

یه سوی این قصه منم

بسته به هم وجود ما

تو بشکنی ، من می شکنم



گریه کنم یا نکنم

حرف بزنم یا نزنم

من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم

گریه کنم یا نکنم

حرف بزنم یا نزنم

من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم



نه از تو می ‌شه دل برید

نه با تو می ‌شه دل سپرد

نه عاشق تو می ‌شه موند

نه فارغ از تو می ‌شه موند

هجوم بن بست رو ببین ، هم پشت سر ، هم رو به رو

راه سفر با تو کجاست

من از تو می پرسم بگو

بن بست این عشق رو ببین ، هم پشت سر ، هم رو به رو

راه سفر با تو کجاست

من از تو می پرسم بگو

گریه کنم یا نکنم

حرف بزنم یا نزنم

من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم

تو بال بسته ی منی‌

من ، ترس پرواز تو ام

برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم

گریه کنم یا نکنم

حرف بزنم یا نزنم

من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم


بگو کجاست؟

نظر

ای مرغ
آفتاب!


زندانی دیار
شب جاودانیم


یک روز، از
دریچه زندان من بتاب


***


می خواستم به
دامن این دشت، چون درخت


بی وحشت از
تبر


در دامن نسیم
سحر غنچه واکنم


با دست های
بر شده تا آسمان پاک


خورشید و خاک
و آب و هوا را دعا کنم


گنجشک ها ره
شانه ی من نغمه سر دهند


سرسبز و
استوار، گل افشان و سربلند


این دشت خشک
غمزده را با صفا کنم


***


ای مرغ
آفتاب!


از صد هزار
غنچه یکی نیز وا نشد


دست نسیم با
تن من آشنا نشد


گنجشک ها دگر
نگذاشتند از این دیار


وان برگ های
رنگین، پژمرده در غبار


وین دشت خشک
غمگین، افسرده بی بهار


***


ای مرغ
آفتاب!


با خود مرا
ببر به دیاری که همچو باد،


آزاد و شاد
پای به هرجا توان نهاد،


گنجشک پر
شکسته ی باغ محبتم


تا کی در این
بیابان سر زیر پر نهم؟


با خود مرا
ببر به چمنزارهای دور


شاید به یک
درخت رسم نغمه سر دهم.


من بی قرار و
تشنه ی پروازم


تا خود کجا
رسم به هر آوازم...


***


اما بگو
کجاست؟


آن جا که -
زیر بال تو - در عالم وجود


یک دم به کام
دل


اشکی توان
فشاند


شعری توان
سرود؟



پرواز با خورشید

نظر

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .

آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم


خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق

آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی ست که – چون من –

از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز


پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .

آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح

رویای شرابی ست که در جام بلور است .


آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !


من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .

راه دل خود را ، نتوانم که نپویم

هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !


او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .

در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست .

او یک سرآسوده به بالین ننهادست

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست .


ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری

از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم

ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده جان ، محو تماشای بهاریم .


ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،

بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید :

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم .

توی یک دیوار سنگی

نظر

توی یک دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرن
دو تا خسته دو تا تنها یکی شون تو یکی شون من

دیوار از سنگ سیاهه سنگ سرد سخت خارا
زده قفل بی صدائی به لبای خسته ما

نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار
همه عشق من و تو قصه هست قصه دیدار

همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته شب و روزای من و تو

راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده
تنها پیوند من و تو دست مهربون باده

ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم
واسه ما رهائی مرگه تا رها بشیم می میریم

کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم
توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریرم

شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه
میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه



حوض

نظر



بازهم ماهی دلم از تنگی دریا بیزار است
بیزار از وسعت دریا که به وسعت دل تنگی هاست

بازهم :
    "داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود"
هوای تو را درسر دارم
    هوای حوض مهربانیت
حوضی که حتی دریای عشق هم از ان سر چشمه می گیرد
بازهم :
    بیقرار است........