سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محتاجم؛مرا هم خانه کن!

نظر



حکایت این روزهای من حکایت پیر مرد دوره گردی
است که در کوچه پس کوچه های شهر با لباسی ژنده و چوبی تکیده گام بر می دارد و سوار
بر مرکب بی کسی ، عشق می فروشد و هیچ خریداری ندارد.


بس که زخم در قلب و در بدن دارم حتی اینه ها هم
مرا نمی شناسند .


غبار کوره راه بی کسی چهره رنجورم را ناشناس تر
و غریبه تر کرده چنان که گویی هیچ یار و همدمی نداشته و ندارم وهیچکس مرا نشناخته
و نخواهد شناخت.


چو بر سر هرکوی برزنی که می رسم مردمان از من
روی بر می گردانند و چشم بر من می بندند!


درب خانه های شان را چنان محکم بسته نگاه می
دارند که انگار هیچ گاه این دروازه های چوبی روی بازی ندارند!


دل خونم...


خسته و محتاجم!


محتاج قطره نگاهی که با لبخندی عاشقانه نعره بر
اورد و شیشه های سنگین سکوتم را درهم بشکند!


من تورا می خوانم و تو فقط در پی اخرین پیچ جاده
می دوی!


کلبه نگاهم وسیع نیست اما، عمر نگاهم انقدر عمیق
است که تا قلبم و جانم رخنه میکند!


خانه دل جای تو شده !


قلبت را حتی برای شبی هم که شده بستر من کن!


مرا هم خانه کن!