سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معجزه ی خاموش

نظر

یاد
بنام او
بنام همیشه جاودان
بی ابتدا،بی انتها...
    هوا دلگیر بود؛ابری و بارانی و سرد...
        همه چیز خوب و معمولی بود؛کاملا یکنواخت؛اما انگار حادثه ای در راه بود
       
حادثه در کمین بود.....
            حادثه در راه بود.....
                                حادثه اینجا بود.....

                            اری همین جا، همین جا بود که ابلیس و نوباوگانش نازل شدند.....

نزولی به شدت یک انفجار
            انفجاری به وسعت یک کهکشان
                            کهکشانی به فاصله ی تنهایی یک نفر

یک تنهایی برای دونفر....
            شاید هم نه
                               یک تنهایی از یک نفر برای یک نفر........

هیچ چیز و هیچ کس نتوانست میان ان دو نفر رخنه کند جز او......
او کسی نبود جز عفریت
                که با جادوی خویش طلسمی به قدرت هزاران بن بست آفرید....

فردا روز اخر بود؛اخرین روز با عدد شیطانی به پایان رسید!!!
قصه با 6/6 اغاز شد و با 6 هم به پایان رسید.........
                                666
و من به این موضوع ایمان اوردم که مسبب این جدایی ، وان چیزی که باعث شد قصه ی عشق در بدو تولد جام مرگ را بنوشد خود ابلیس بود......
او یک  دیو بود که خود را پری نامید.....
طلسمی بر دلم افکند که دیگر هیچ کس و هیچ چیز را باور نکنم........
اخرین صحنه از ماجرای بن بست ، در ساعت 6و در تاریخ 6 اتفاق افتاد.....
                خیلی ارام .........
                        مانند خیره شدن یک ببر به چشمان یه اهو؛بسیار ارام و معصومانه
اما رخدادش فاجعه ای شد به وسعت یک دوزخ!!!
و ما در اخرین ساعت و در اخرین شام مهتاب از ذات خویش شکست خوردیم........

این همه ماجرا بود بر یک حادثه و حادثه ای شد  بر تمام ماجرایم.....
ابتدایی شد برای یک انتها و انتهایی شد بر همان ابتدا.....
آن قصه به پایان رسید و من شروع شدم.....
به خود گفتم:
بر خیز و چاره کن فصلی دوباره کن
فصلی دوباره کن برخیزو  چاره کن

عزم خویش را جزم کرده و دوباره به راه افتادم......
اما انگار جاده مملو از مهمان  ناخوانده بود
کسانی که فقط برای خودشان و فقط برای امروز خودشان مرا در سفر یاری کردند....
کسانی که گاهی احساس می کردم با من هم درد و هم رنج اند....
کسانی که در گذشته نبسته پیمان ، هم پیمان شدند!!!
واین تصویری بود از تکرار من در من ........
هر چه جلوترمی رفتم جاده قد می کشید و پایانی نداشت و من خسته و رنجور و غمگین تر میشدم
پس تصمیم گرفتم که گوشه ای از جاده بنشینم و فقط نادی و ناجی ونظاره گر مسافران باشم......
وقتی که از راه خارج شدم دریافتم که ازینجا می توان ناخدایی کرد......
و من اکنون با قدرت بر عرشه ی این کشتی بی بادبان به سوی سرنوشت با الطاف خدای خویش سکانداری می کنم
یاد
ابتدا......
.......قصه.......
......انتها
یاد

یاد ویاد
    قصه و انتظار
            ابتدا و انتها
                    این است کل ماجرا

دوباره ابتدا کن تا بگویم چیست در پس پرده ی انتها..........
از پس پرده نگاه کن!